سقیفه بنی ساعده
سَقیفه بنی ساعده
منابع مقاله:
معارف و معاریف، ج ۶، حسینی دشتی، سید مصطفی؛
جایگاه وایوانی مسقّف در مدینه که مربوط به قبیله بنی ساعده بوده ومردمان در مشاوراتشان در آن گرد می آمدند .
این جایگاه به لحاظ حادثه ای که در آن رخ داده ، در تاریخ اسلام معروف است وداستان به طور خلاصه از این قرار بوده :
پیغمبر اسلام در مرض موت خود اسامة بن زید را فرمان داد که هر چه سریعتر
در رأس لشکری انبوه از مهاجرین وانصار ، به سوی موته فلسطین به جنگ رومیان
بشتابد، و افرادی را مانند ابوبکر و عمر به همراهی اسامه نام برد وبسیار
در بسیج این لشکر تأکید نمود ، وحتّی اسامه گفت : «شما اکنون بیمارید وما
دل ندهیم شما را بدین حال رها سازیم» . ضرت
فرمود : «خیر ، امر جهاد را نتوان به هیچ عذری بر زمین نهاد» . کسانی در
امر فرماندهی اسامه اعتراض نمودند و حضرت با کمال جدّیّت ، صلاحیّت وی را
مورد تایید قرار داد . بالاخره اسامه طبق دستور از مدینه خارج شد وبه یک
فرسنگی مدینه ، لشکرگاه ساخت و منادی پیغمبر ، مدام در شهر ندا می داد که :
«مبادا کسی از لشکر اسامه تخلّف کند وبجا ماند» . ابوبکر وعمر و ابوعبیده
جرّاح نیز از جمله کسانی بودند که شتابان خود را به لشکر رساندند . رفته
رفته بیماری پیغمبر شدّت یافت و کسانی که در مدینه بودند ، به عیادت حضرت
می رفتند وچون از نزد پیغمبر برمی خاستند ، سری به سعد بن عباده که آن روز
بیمار بود ، می زدند . و بالجمله دو روز پس از حرکت اسامه ، چاشتگاه دوشنبه
بود که پیغمبر دار فانی را و داع گفت و شهر مدینه یک پارچه شیون شد و لشکر
به مدینه بازگشت . ابوبکر که بر شتری سوار بود ، یک راست به درب
مسجدالرّسول آمد و صدا زد : «ای مردم شما را چه شده که در هم می جوشید ؟!
اگر محمّد مرده ، خدای محمّد که نمرده» . واین آیه تلاوت نمود : (وما
محمَّد الاّ رسول قد خلت من قبله الرُّسل افان مات او قتل انقلبتم علی
اعقابکم …)در این حال جماعت انصار به سراغ سعد بن عباده رفته ، وی را به
سقیفه بنی ساعده آوردند ، وچون عمر شنید ابوبکر را خبر داد و هر دو به
اتّفاق ابوعبیده جراح به سوی سقیفه شتافتند ، خلق انبوهی را در آنجا گرد
آمده یافتند که سعد در میان آنها به بستر بیماری خفته بود ، نزاع در گرفت و
ابوبکر ضمن سخنرانی مفصّلی گفت : «ای مردم ! من چنین صلاح می دانم که شما
با یکی از این دو (عمر یا ابوعبیده) بیعت کنید که این دو از هر جهت به این
امر شایسته اند». ولی عمر و ابوعبیده هر دو گفتند : «ما هرگز بر تو که
سابقه بیشتری در اسلام داری ویار غار پیغمبر نیز بوده ای پیشی نگیریم و تو
به این امر اولویّت داری» . انصار گفتند : «ما بیم آن داریم که یک تن اجنبی
که نه از ما باشد ونه از شما این سمت را اشغال کند . لذا بهتر آن می دانیم
که امیری از ما باشد و امیریاز شما مهاجرین » ابوبکر چون چنین شنید
بپاخاست و نخست فصلی مهاجران را ستود و سپس به مدح انصار پرداخت و گفت:
«شما گروه انصار، امتیاز و فضیلتتان و حقی که بر اسلام و مسلمین دارید قابل
انکار نیست زیرا شما بودید که خداوند، شما را انصار دین و یاران پیغمبر
خود خواند و شهرتان را محل هجرت پیغمبر خویش کرد و بعد از مهاجرین پیشین
کسی به رتبه و منزلت شما نرسد لذا شایسته چنین باشد که آنها (مهاجرین) امیر
بودند و شما وزیر». حباب بن منذر انصاری بپاخاست و خطاب به انصار ضمن
بیاناتی مهیج و احساس برانگیز گفت: «مبادا این پیشنهاد ابوبکر را بپذیرید و
به کمتر از این که امیری از ما و امیری از آنها باشد رضا دهید». در این
حال عمر برخاست و گفت: «ابدا چنین نخواهد شد که دو شمشیر در یک غلاف جای
گیرد، چگونه عرب بدین تن دهد که پیغمبرش از تباری بود و خلیفه پیغمبرش از
تبار دیگر، ما عشیره و تبار پیغمبریم و به این دلیل ما در امر جانشینی او
اولویت داریم و جز آشوب طلبان کسی با ما در این مسئله مخالفت نکند » باز هم
حباب بپاخاست و گفت: «ای انصار! دست نگه دارید و سخنان این نادان و یارانش
گوش مدهید و اگر خواسته ما را نپذیرفتند آنها را از شهر و دیار خویش
برانیم. اکنون وقت آن رسیده که شمشیرها از غلاف برون کشیم و اگر یکی از شما
سخن مرا رد کند با این شمشیر کارش را بسازم». عمر گفت: «نظر به اینکه میان
من و حباب در حال حیات پیغمبر اختلافی بوده و ازآن زمان عهد کرده ام که با
وی سخن نگویم لذا تو ای ابوعبیده پاسخش را بده»